روزی که تو اومدی عزیزم
دختر قشنگم نمیدونم که چجوری باید خاطره ی این روز رو برات تعریف کنم . اونقدر همه چیز زیبا بود که حتی خودمم باورم نمیشد!!! تو اومدی مامانی تو اومدی بیشتر از ده روز بود که من و بابا محسن بی صبرانه و در آماده باش کامل منتظر اومدنت بودیم اما تو همچین تو دل مامانی جا خوش کرده بودی که انگار حالا حالاها خیال اومدن نداشتی! وای خدای من ... چه انتظار شیرینی بود و اما شنبه... 4/ خرداد / 92 .... همه چیز مثل یه خواب بود... از خداحافظی غریبانه ی من و خاله جونی پشت در اتاق عمل تا حضور بابا محسن بالای سرم در حالی که گان پوشیده بود و دستاش از استرس میلرزید... از حس غریبی که روی تخت جراحی د...
نویسنده :
mom & dad
19:34