ژوان جانژوان جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

هـــــــــــدیه ای از آسمــــــــــــون

خاطره ی بهترین روز زندگیمون...

فرشته ی من این خاطره رو ماه ها قبل برات نوشتم و تا الان بیشتر از هزار بار خوندمش... اما نگهش داشتم تا امروز که روز تولدته بیام و برات پستش کنم این خاطره برام خیلی عزیزه خاطره ی بهترین روز زندگیم... روز تولد تو... دختر نازنينم اگه تمام لحظه هاى خوب زندگيم رو روى هم بذارم ميدونم كه بازم با لحظه اىكه تو قدم هاى كوچولوت رو تو اين دنيا گذاشتى برابر نميشه... روزى كه تو اومدى يكى از قشنگترين روزهاى خدا بود... روزى كه من مادر شدم... تو آخرين هفته هاى باردارى بودم. با اينكه دكتر تاريخ زايمان رو برام ٧ خرداد زده بود اما من و ددى خيلى دلمون ميخواست تو روز ٢٧ ارديبهشت به دنيا...
4 خرداد 1393

من برات ترانه میگم...

  مامانی برای تو مینویسم که نهایت عشقی...   تو آغوشم بخواب آروم که شب هم رنگه موهاته  همه دنیای من امشب بلاگردون چشماته تو آغوشم بخواب آروم گل خوش آب و خوش رنگم بذار سر روی سینم تا که آروم شه دل تنگم لالا لالا ... لالا لالا ... گلای لاله عباسی تو باید بعد از این گرمای این آغوش بشناسی بخواب جونم ، بخواب عمرم...من اینجا پیش تو هستم از این بودن کنار تو نمیدونی چه سر مستم نمیدونی چقد خوبه نوازش کردن موهات دلم میگیره وقتی که گره میگیره ابروهات لالا لالا...لالا لالا... گل زیبای خردادی با اون لبخند شیرینت بهم عشق نشون دادی ...
10 مهر 1392

دختر ناز بابایی...

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی  خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی  تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی  بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی دختر ناز بابایی...گلم روزت مبارک   ...
16 شهريور 1392

سومین سالگرد ازدواج مامی و ددی

  سلام فرشته کوچولوی مامان... سلام شیرینی زندگیم سلام گل قشنگم سلام دخترم ... روزی که این وبلاگ رو برات ساختم -اون روزا که تو هنوز توی دلم بودی- توی قسمت توضیحات وبلاگ برات نوشتم : "مسافر کوچولوی نازنازی...تو ثمره ی عشق مایی"    امروز که تو رو تو آغوشم دارم ، با تمام وجودم اینو حس میکنم... آره  مامانی...تو ثمره ی یه عشق بزرگی... یه عشق بزرگ که مثل خودت یه هدیه از آسمون خدا بود... عشقی که بعد از گذشت چند ســـــــــــــــال هنوز تازه ی تازه است   عشقی که مثل یه رود پر خروش تو زندگی من و بابایی جریان داره    عشقی که قلب مارو با هم یکی کرده و ام...
10 مرداد 1392

5 سال سال پیش در چنین روزی...

   سلام عزیز دلم... خوبی ؟ باید بدونی که امروز برای من و ددی یه روز خیلی خاصه... آخه دقیقا ٥ سال از اولین روزی که من و بابا محسن با هم آشنا شدیم میگذره ... وااااااااااااای خدای من ... کی باورش میشه؟! ٥ ساااااااااااااااال... زمان درازی از اون روز گدشته و من و بابا محسن تو این مدت لحظه های خیلی شیرینی با هم داشتیم از خدا میخوام که این شادی رو تا ابد از من نگیره... می دونم که با اومدن تو زندگی عاشقانه و پر هیجان ما از اینی که هست خیلی هم بهتر میشه  پـــــــــس... زنده باد این عاشقانه همسر مهربونم تا ابد عاشقتم ...
29 بهمن 1391

برای محسن عزیزم...

    این هدیه ی آسمانی چشمانت / دلبسته به شمعدانی چشمانت   ای عشق تولدت مبارک ، قلبم / تقدیم به مهربانی چشمانت . . .             همسر مهربونم با تمام وجودم از بودنت خوشحالم... خدا رو شکر میکنم که تو رو به من داد . تو اومدی که به زندگیم رنگ ببخشی و حالا بعد از این سالهای با هم بودن که بی اغراق بگم بهترین لحظه های عمرم بوده عشقمون داره به ثمر میشینه و تو داری بابای یه دختر کوچولوی ناز میشی...       دخترمون... اون تنها هدیه ایه که می تونم بهت بدم که هم&n...
27 دی 1391
1