ژوان جانژوان جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

هـــــــــــدیه ای از آسمــــــــــــون

خاطره ی بهترین روز زندگیمون...

1393/3/4 21:45
نویسنده : mom & dad
1,500 بازدید
اشتراک گذاری

Avazak.ir Line53 تصاویر جداکننده متن (4)

فرشته ی من

این خاطره رو ماه ها قبل برات نوشتم و تا الان بیشتر از هزار بار خوندمش...

اما نگهش داشتم تا امروز که روز تولدته بیام و برات پستش کنم

این خاطره برام خیلی عزیزه

خاطره ی بهترین روز زندگیم...

روز تولد تو...

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

دختر نازنينم

اگه تمام لحظه هاى خوب زندگيم رو روى هم بذارم ميدونم كه بازم با لحظه اىكه تو قدم هاى كوچولوت رو تو اين دنيا گذاشتى برابر نميشه... روزى كه تو اومدى يكى از قشنگترين روزهاى خدا بود... روزى كه من مادر شدم...

تو آخرين هفته هاى باردارى بودم. با اينكه دكتر تاريخ زايمان رو برام ٧ خرداد زده بود اما من و ددى خيلى دلمون ميخواست تو روز ٢٧ ارديبهشت به دنيا بياى.

ميگم ارديبهشت چون يكى از ماه هاى مورد علاقه ى منه و بيست و هفتم به خاطر اينكه هم من ، هم ددى هر دو تو بيست و هفتمين روز ماه به دنيا اومديم .اما خب... چون ميخواستم زايمان طبيعى داشته باشم مجبور بودم منتظر بمونم

تا خودت تصميم به اومدن بگيرى... يادمه خاله جونى هى ميگفت مريم بيا برو سزارين كن هم خودت و راحت كن هم مارو اما من ميگفتم نه... فقط طبيعى

جمعه،٢٧/ارديبهشت/٩٢

تو ٣٨ هفته و ٤ روزت بود... اون روز يادمه كه من و بابايى از صبح منتظر بوديم كه يه خبرى ازت بشه آخه باتجويز دكتر شب قبل يه شيشه روغن كرچك و يه پارچ شربت زعفرون غليظ نوش جان كرده بودم و در حالت طبيعى ديگه بايد پروسه زايمان شروع ميشد ولى...

تا آخرين لحظات اون روز هم اميدوار بوديم اخه انقباض هاى منظمى داشتم و فكر ميكردم ديگه وقتشه اما... نه، نيومدى... ددى ميگفت اشكالى نداره. حتما اونجا جاش خوبه... 

من ميدونم دخترم ميخواد جمعه ى هفته ى ديگه به دنيا بياد كه روز پدره. 

ميگفت دخترم ميخواد بهترين هديه رو بهم بده... 

واى كه چه دل خجسته اى داشت تا جمعه ى هفته ى بعد بشه خانواده و دوستان و آشنايان اينقدر به ما زنگ زدنو پيام دادن و حالتو پرسيدن و هى گفتن پس چى شد؟ چرا نيومد؟ كى مياد؟كه ما ديگه خسته شديم از جواب دادن و تصمیم گرفتیم به همشون بگیم:

"نی نی ما قراره 15 خرداد به بعد بیاد"...

هر کی زنگ میزد بهش میگفتیم: " انتظار فرج از نیمه خرداد کشم..."

جمعه،٣/خرداد/٩٢

روز پدر هم از راه رسيد بازم روغن كرچك،بازم شربت زعفرون و پياده روى ولى معلوم بود كه نميخواى بياى. تو نيومدى و من ديگه نا اميد شده بودم. تصميم گرفتم ديگه الكى منتظر 

نمونم و وايسم ببينم خانمى كى تصميم به اومدن ميگيره... به مناسبت روز پدر ددى رو مهمون كردم. رفتيم رستوران. بهش بليط پرواز با پاراگلايدر هديه دادم ولى گفت من هنوز دخترمو نديدم. بعدا ميرم( اون بعدا هنوز نيومده!!!)

شنبه، ٤/خرداد/٩٢

شب اصلا نتونستم بخوابم. تا ساعت هفت كه ددى بيدار شد كه بره سر كار بيدار بودم و تو اينترنت خاطرات زايمان ميخوندم. ددى كه رفت منم خوابم گرفت و تا نزديكاى ظهر تخت خوابيدم. وقتى بيدار شدم حس غريبى بهم ميگفتوقتشه... رفتم تو وبلاگت يه پست گذاشتم:

لحظه ى ديدار نزديك است

باز من ديوانه ام، مستم باز ميلرزد دلم، دستم

باز گويى در جهان ديگرى هستم

لحظه ى ديدار نزديك است

نوشتم ولى نميدونستم تا كمتر از ده ساعت ديگه تو رو تو آغوش ميگيرم. ساعت نزديكاى ٢ بود. بازم درداى منظم داشتم اما جدى نميگرفتم تا اينكهمتوجه شدم خونريزى دارم. به دكتر زنگ زدم. گفت برو بيمارستان. از شانس بد من دكتر اون روز تو بيمارستان نبود و انگار تا دو روز بعدش هم نميخواست بياد. 

بهش گفتم دكتر شما نيستى اگه وقتش باشه من چيكار كنم؟ 

گفت اگه لازم باشه زنگ ميزنن من ميام. 

به محسن زنگ زدم.گفتم بيا...بايد بريم بيمارستان 

تازه سه روز بود كه منتقلش كرده بودن شعبه جديد و من نگران بودم که بهشمرخصى ندن. اما هنوز ده دقيقه نشده بود كه اومد. فكر كنم پرواز كرده بود .

تو تمام اون روزا كه منتظر اومدنت بوديم ، هر غذايى ميخورديم فكر ميكرديم شايد اين آخرين غذاى دو نفرمون باشه. به خاطر همين همش جاهاى خوب ميرفتيم و غذاهاى خوب ميخورديم. يه روز ترنج، يه روز نشاط... يه روز چلو ماهيچه ى افتخارى و يه روز خوراك زبان هانى...خلاصه همش تو اين رستوران و اون رستوران در گردش بوديم. يه بارم رفتيم رو پشت بوم و محسن برام كباب شيشليك درست كرد اما اون شبخيلى درد داشتم و اصلا نفهميدم چى خوردم. خلاصه محسن اومده بود، ميخواستيم بريم بيمارستان ولى نهار نخورده بوديم. 

با اون وضعيت هم نميتونستم برم رستوران پس اينگونه شد كه من و محسن به عنوان آخرين غذاى دو نفره مون تخم مرغ نيمرو كرديمو خورديم كه خداييش ازچلو كباب نايب هم خوشمزه تر بود. بعد از نهار دوش گرفتمو اماده شدم.

از دو هفته قبل ساك لوازم تو و خودم رو اماده كرده بودم. يه سبد هم اماده كردهبودم كه توش يه مقدار ابميوه و كمپوت و خرما گردو براى خودم گذاشته بودم.سبد رو با يه روبان قرمز تزيين كرده بودم كه خيلى خوشگل شده بود. يه سرى لوازم هم برداشته بودم براى تزيين اتاقم تو بيمارستان كه اونجا دلمنگيره. همه ى اين وسايل رو به اضافه ى كرير و دو تا بادكنك هليومى كه رو يكيش نوشته بود "baby girl" و روى اون يكى نوشته بود " it's a girl"هر روز از اين ور خونه ميذاشتم اونور خونه اما حالا كه داشتم ميرفتم نميدونستم بايد اينارو با خودم ببرم يا نه... قرار شد وسايل رو ببريم خونه ى مامان كه اگه موندنى شدم زنگ بزنيم بيارن. به سمت خونه ى مامى حركت كرديم. مامان خونه نبود. ولى خاله جونى اونجا بود كه اونم ميخواست بره خونشون. فرداش امتحان داشت. وقتى وسايل و ديدفهميد ميخوام برم بيمارستان.گفت منم ميام. هر چى گفتم برو به درس و امتحانت برس، معلوم نيست من بمونم يا نه گوش نكرد. وسايل رو گذاشتيم خونه مامان و به سمت بيمارستان صارم حركت كرديم. سر راهمون يه لبنياتى هست كه از شير تازه بستنى درست ميكنه. 

بستنى هاش خيلى خوشمزه ست. اونقدر كه من با اون همه درد از خيرشنگذشتم.

قبل از رسيدن به بيمارستان هر ده دقيقه درد داشتم اما وقتى رسيديم فاصله ىدردا بيست دقيقه اى شد. ساعت نزديكاى ٧بود. رفتم اورژانس.پرستار فشارم رو اندازه گرفت و گفت بالاست. پرشك كشيك معاينه كرد و فرستاد براى سونو. بعد يه كم معطلى تو بخش سونوگرافى اولين شوك بهم وارد شد وقتى دكتر گفت مايع امنيوتيك به حداقل رسيده و وزن جنين هم نزديك ٤كيلوئه. با دور سر ٣٧ اصلا زايمان طبيعى رو پيشنهاد نميكنم. ريسك بزرگيه ...

ساعت ديگه ٨ شده بود. با لب و لوچه ى اويزون دوباره به اورژانس برگشتم و دكتر هم همين نظر رو داد.فرستادم توى بخش براى nsd.پرستار اومد گفت تكونهاى نى نى كمه. پزشك اورژانس رو خبر كرد. شيفت عوض شده بود. يه دكتر ديگه اومد بالا سرم. 

اونم همون حرفا رو زدو با دكتر خودم تماس گرفت. 

شوك دوم اون موقعى بهم وارد شد كه بهم گفتن دكترت گفته نميتونى طبيعى زايمان كنى،بايد سزارين بشى. تازه خودشم نميتونه بياد و يه دكتر ديگه عملم ميكنه. آه از نهادم بلند شد. من اصلا امادگيش رو نداشتم. ساعت ٩:٠٠ برگشتم تو لابى. جريان براى ددى توضيح دادم و اون گفت خودت به دكتر زنگ بزنو باهاش صحبت كن. زنگ زدم. جواب نداد. داشتم تو دلم درى ورى بهش ميگفتمكه خودش زنگ زد. گفتم دكتر من نميخوام سزارين بشم، گفت شرايطت اصلابراى زايمان طبيعى خوب نيست ، اصلا فكرشم نكن. گفتم ميخوام خودت عملم

كنى. گفت من نميتونم بيام. يه دكتر ديگه مياد بالا سرت. هيچ فرقى نميكنه. نترس. اما من ميترسيدم. بعد از چند دقيقه خودش زنگ زد وگفت برو اماده شو برو اتاق عمل من خودمو 

ميرسونم. رفتم. باورم نميشد... چقدر راجع به زايمان طبيعى تحقيق كرده بودم.چقدر خاطره ى زايمان خونده بودم.اونقدر اطلاعات جمع كرده بودم كه اندازه كسى كه چهار تا زايمان كرده ميدونستم اما حالا بايد ميرفتم اتاق عمل... 

من هيچى در مورد سزارين نميدونستم... خيلى سخت بود

ساعت ٩:٣٠ محسن رفت پرونده تشكيل بده و من رفتم كه براى عمل اماده شم. ديگه محسن و نديدم. يه گان صورتى بهم دادن. با كمك خاله پوشيدم. از يه جايى به بعد ديگه نذاشتن خاله معصوم باهام بياد. همديگه رو بغل كرديم. ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم و بغضم تركيد. بهش گفتم برام دعا كن منم برات دعا ميكنم. نميخواستم اشكش رو در بيارم.

رومو ازش برگردوندم كه اشكامو نبينه و از تو بغلش جدا شدم. اما ميدونم كه اونم بغضش رو رها كرد و زد زير گريه... ديگه تنها شده بودم. ميترسيدم ... خيلى زياد... بردنم تو يه اتاق بهم آنژيوكت وصل كردن و ... من فقط بيصدا اشك ميريختم. نميدونم چرا... با اينكه خيلى آروم بودم و ميدونستم تا چند دقيقه ديگه چشمم به جمال نازدونهخانم روشن ميشه و ميتونم گلم رو بغل كنم و ببوسم اما اشكم بند نمى اومد يه چهره ى آشنا ديدم. دكترم... با ديدنش يه كمى آرومتر شدم. اونجا بود كه فهميدم خانم دكتر براى انجام فريضهاعتكاف مسجد تشريف داشتن و به همين خاطر نميخواستن بيان. داشت براى يكى از پرستارا تعريف ميكرد كه به روحانى مسجد گفتم مريض اورژانسى دارم اونم گفته ميتونى برى...ولى بايد يك ساعته برگردى... هــــــــــــــى... پيش خودم ميگفتم شانس مارو باش...

حالا هم كه اومده اينقد عجله داره. الان هول هولكى ميخواد شكم من بيچاره روبشكافه. يه وقت چاقو ماقوشو اون تو جا نذاره... واى كه چه فكرايى به ذهنم خطور ميكرد. دكتر بيهوشى اومد گفت عمومى ميخواى يا موضعى. گفتم غذا خوردم. موضعى بيحسم كنيد. چند دقيقه بعد تو اتاق عمل روى تخت درازكشيده بودم. ترس و استرس داشت خفه ام ميكرد. دكتر بيهوشى ازم خواست بشينم و تا جايى كه ميتونم كمرم رو خم كنم. همين كارو كردم. يه آمپول زد تو كمرم كه خداييش دردش مثل آمپول عضلانى معمولى بود. ولى دو ثانيه بعد گفت نچ، نشد.يكم بالاتر يكى ديگه زد. بازم در آوردش و گفت نه. اينم نشد. سومى رو زد. ديگه درد آمپولا اونقدر زياد شده بود كه واقعا نميشد تحملش كرد. واى خداى من.چهارمى و پنجمى... همينجورى بين مهره هاى كمرم سوزن ميزد و ميگفتدارو رد نميشه. شيشمى رو كه ميخواست بزنه ديگه تقريبا به وسطاى كمرم رسيده بود. بازم دارو وارد بدنم نميشد. دكتر گفت ميشه رضايت بدى بيهوش بشى.ولى من غذا خورده بودم. بيهوشى برام خطرناك بود. ميخواستم اينو بهش بگمكه گفت خوب خدارو شكر. بالاخره دارو رد شد. يه نفس راحت كشيدم. خوابوندنم روى تخت. تو كمتر از سه ثانيه پاهام داغ شد و بعدش ديگه حسشون

نكردم. دستامو بستن و يه پرده كشيدن جلوم.

نفسام خيلى سنگين شده بود. ميدونستم ديگه چيزى نمونده... بعد چند دقيقه ديدم دارن شكمم رو فشار ميدن. اما انگار تو نميخواستى بياى بيرون. دكتر خودم اينورم وايساده بود و دكتر كشيك اونور. با تمام زورشون فشار ميدادن.ولى موفق نبودن. يه پرستارم اومد كمك ولى بازم بى نتيجه... زير اون همه فشار به سختى نفس ميكشيدم. اما از همه سخت تر وقتى بود كه آقاى دكتر هم اومد كمكشون و اونم كلى زور نمايى كرد. 

دستش رو گذاشته بود زير دنده هام و د فشار..... نفسام به سختى ميومد و ميرفت. زير فشار داشتم كتلت ميشدم. 

كمر و گردنم بد جورى درد گرفته بود. انگار اون بالا گير كرده بودى. برش روى شكمم رو بيشتر كردن. بازم فشار...

ساعت ٩:٤٥

شنيدم دكتر گفت خانم مبارك باشه. دخترتون به دنيا اومد. 

گفتم پس چرا صداش نمياد...؟ گفت صداش كه اومد نشنيدى؟ دروغ ميگفت. تو اون لحظه تمام هيكل من شده بود گوش ...

اگه صدات ميومد حتما ميشنيدم. الكى گفت كه من نگران نشم. 

تو همين فكرا بودم كه يهو صداى گريه ى ظريفت تو اتاق پيچيد. واى خداى من...

چقدر توصيف احساس اون لحظه سخته. تو ديد من نبودى. دلم براى ديدنت پر ميزد.

بابا محسن از در اومد تو. گان پوشيده بود و دوربين تو دستش بود. 

اومد بالاى سرم و پيشونيمو بوسيد. 

تو رو آوردن اينور. بالاى سر من يه تخت كوچولو بود. 

گذاشتنت روى اون. متخصص نوزادان داشت چكت ميكرد. 

محسن اومد بالا سرت. سرمو به زحمت چرخوندمو با نگاه دنبالش كردم. 

بهت خيره شده بود و يه لبخند بى تكرار صورتشو پر كرده بود. 

خوشحال بود...خوشحال... ديگه بابا شده بود. خيلى منتظر اين لحظه بود. 

اومد پيش من و گفت مريمى، دخملمون اومد.

از تو چشماش داشت ذوق ميزد بيرون. هى ميومد پيش تو...هى ميومد پيش من...

ازت فيلم و عكس ميگرفت و به منم نشون ميداد. اى خدا چقدر ناز بودى. 

از همون اولين لحظات تولدت وقار ازت ميباريد. معلوم بود خيلى خانمى...

الهى قربونت بشم مامانى. ديگه وقتش شده بود كه بيارنت پيش من... يه پرستار تو رو لاى پتوى صورتى نازكى پيچيد و آورد كنارم.

ميخواستم با تمام وجودم تو رو در آغوش بكشم اما دستام بسته بود. نتونستم. 

صورت كوچولوت رو به صورتم چسبوندن. 

وااااااااى... گرماى وجودت همه ى تنم رو گرم كرد. خيلى حس قشنگى بود. 

از بوسه صورت قشنگت رو پر كردم. 

محسن هم با چشماى خيس از اشك تماشامون ميكرد. 

خيلى زود ازم جدات كردن. 

اون لحظه بود كه حس كردم دلم رو ازم گرفتن و بردن. 

اونقدر سرمو برگردوندم كه ببينمت همونجا كمرمو گردنم گرفت.

از موسسه رويان كيت خونگيرى گرفته بوديم. 

چون ميخواستيم سلول هاى بنيادى خون بند نافت رو اهدا كنيم كسى براى 

خونگيرى نيومده بود. با دكترم هماهنگ كرده بودم كه خودش خونگيرى رو انجام 

بده. خون رو گرفتن دادن به محسن و ازش خواستن بره بيرون. 

تو رو هم بردن بخش نوزادان. من مونده بودم با يه عالمه درد و گرفتگى شديد كه تو كمر و گردنم حس ميكردم.

بعد از رفتن تو و بابا محسن فضاى اتاق عمل برام خيلى سنگين شده بود. 

دوست داشتم زودتر تموم شه برم بيرون. اما كلى طول كشيد. 

از اتاق عمل اومدم بيرون. تو ريكاورى بدنم مثل بيد ميلزيد. بهم پتو دادن.

يه كم بهتر شدم. يك ساعتى گذشت كه پرستارا اومدن گفتن بريم بخش...

 

ساعت ١١:٣٠

صحنه ى كليشه اى گذر از راهروى بيمارستان و حركت زير لامپ هاى بزرگ روىسقف منو ياد فيلم سينمايى ها مى انداخت. جالب بود و خنده دار... محسن رو ديدم كه توى بخش جلوى در اتاقى كه برام گرفته بود منتظره. خاله جونى هم بود. وارد اتاق شدم. به به... عزيزم برام اتاق VIP گرفته بود.يه اتاق بزرگ و دلباز. با كاغذ ديوارى هاى سبز و يه كاناپه ى بزرگ. در و ديوار هم با چند تا تابلو تزيين شده بود.اما از اينا مهم تر امكانات جانبى اتاق بود، از جمله اينكه بعد از عمل خانوادم ميتونستن چند ساعتپيشم باشن، ساعت ملاقاتم سه ساعت از اتاقاى ديگه بيشتر بود و مهم تر از همه اينكه همسرم ميتونست شب به عنوان همراه پيشم بمونه. جانم... ديگه چى از اين بهتر؟ گذاشتنم روى تختم. دو تا پتو روم انداختن. هنوز بي حس بودم و داشتم ميلرزيدم.مامان و بابا هم با وسايل از راه رسيدن وچند دقيقه بعدش در وا شد و گل اومد...سوسن و سنبل اومد... تو رو گذاشته بودن تو يه تخت شيشه اى كوچولو و آوردنت پيشم تا بهت شير بدم. همه جمع شده بودن دورت و هر كى يه نظرى ميداد.

يكى ميگفت شكل مامانشه... 

يكى ميگفت شكل عموشه...

يكى ميگفت شكل خالشه...

ولى من ميدونستم تو يه كپى با كيفيت از خودمى

يكشنبه ٥/خرداد/٩٢ ساعت ٠٠:١٥

يه پرستار اومد و تو رو گذاشت تو بغلم و كمك كرد كه بهت شير بدم. 

واى كه چقدر ظريف و كوچولو موچولو بودى. بلد نبودى و به سختى تونستى يه كمى بخورى و بعدش مثل فرشته ها خوابيدى.

بابا محسن و خاله معصوم با كمك هم اتاق رو تزيين كردن. منم با اون حالم نظارت ميكردم و هى ميگفتم اينو بزن اينجا... اونو بزن اونجا ولى انصافا اتاقمون خيلى خوشگل و با روح شده بود. هر كى ميومد تو اتاقمون دلش وا ميشد...

ساعت ١:٤٥

پرستار اومد و از مامان اينا خواست كه برن تا ما استراحت كنيم. قرار شد فقط يك نفر پيش ما بمونه. من ميدونستم بابا محسن دوست داره خودش پيشمون باشه و ازمون مراقبت كنه. مامانى هم كه يه كمى كسالت داشت و خاله جونى هم فرداش امتحان داشت. پس ازشون خواستم كه برن خونه. مامان نگران بود. فكر ميكرد محسن نميتونه ازمون خوب مراقبت كنه اما من فقط محسنم رو ميخواستم. ميخواستم تو بهترين شب زندگيمون مثل يه خانواده ى سه نفرى خوشبخت هممون پيش هم باشيم. حالا كه بيمارستان اين اجازه رو ميداد كههمسر به عنوان همراه بمونه حاضر نبودم اين فرصت رو از دست بدم.

ساعت ٢:٠٠

چند تا عكس با هم انداختيم و مامان اينا رفتن و من موندم و بابايى با يه فرشتهكوچولو كه هنوز بوى آسمون ميداد. بابايى مثل پروانه دورمون ميچرخيد. هر يك ساعت بيدار ميشدى و بيست دقيقهطول ميكشيد كه شير بخورى. جات و عوض ميكرديم و ميذاشتيمت توى تختت 

و تا يك ساعت بعد كه دوباره بيدار بشى بهت خيره ميشديم و از داشتنت لذت ميبرديم. تا ساعت ٤:٠٠ هر دومون بالاى سرت بيدار بوديم. تو هم ديگه از خانمى چيزى كم نذاشتى. حتى يه نق كوچولو هم نزدى. ددى ديگه حسابى خوابش گرفته بود. كاناپه ى تخت شوى توى اتاق رو باز كرد وروش دراز كشيد و تو كسرى از ثانيه خوابش برد. اما من نميتونستم بخوابم. آخه از نگاه كردنت سير نميشدم.

تا ساعت ٦:٠٠ دو بار ديگه از خواب بيدار شدى. تا تكون ميخوردى بابايى از جاشميپريد و تو رو مى آورد ميداد بغلم و كمك ميكرد تا بهت شير بدم. 

يواش يواش پلكاى منم سنگين شد

ساعت ٧:٠٠

با صداى زنگ تلفن ددى هر دومون از خواب بيدار شديم. رئيسش بود. ميخواست بدونه تو به دنيا اومدى يا نه و اينكه ددى ميره سر كار يا نه. ددى هم گفت من ديگه بابا شدم. ديگه نميام سر كار تا دو هفته ديگه... صبحانه آوردن ولى من نبايد ميخوردم. از بخش نوزادان اومدن براى چكاپ. براى تست قند خونت توى پات سوزن زدن. براى اولين بار گريه كردى.جيگرم آتيش گرفت. بيشتر از اون شيش تا آمپولى كه تو اتاق عمل تو كمرم زدهبودن دردم اومد.

دكتر معاينه ات كرد و گفت همه چى خوبه و خدا رو شكر زردى هم ندارى. 

بى اندازه خوشحال شدم. از بابت زردى خيلى نگران بودم كه خدا رو شكر نداشتى...

ساعت ٩:٠٠

مجوز خوردن صبحانه رو برام صادر كردن. ذوق كردم. خيلى گرسنه بودم. دستشون درد نكنه. يه صبحانه ى مفصل برام تدارك ديده بودن كه شامل يك ليوانچايى و دو قاشق عسل ميشد... تا ظهر چند بار ديگه بهمون سر زدن. يه بار از كلينيك روانشناسى،يه بار از بخش  شيردهى، يه بار از ليزر درمانى،چند بار هم از پرستارى...خلاصه كه تو اتاقمونبرو بيايى بود. قبل از نهار بابايى براى نيم ساعت رفت بيرون و تو اون مدت تو توىبغلم بودى. سرت رو گذاشته بودم رو سينم و از نگاه كردن به چهره ى آرومت غرق لذت ميشدم. واقعا انگار داشتى به صداى قلبم گوش ميكردى... بابايى برگشت. يه سبد گل و يه جعبه شيرينى دستش بود. با شوخى بهش گفتم همين...؟! مگه اومدى خواستگارى؟! لبخند زد و گفت عزيزم هديه ى هردوتون محفوظه. دو تا گردنبند جواهر برامون خريده بود. يكى براى ژوانى... يكى براى مامانى من حسود نيستم ها... ولى مال تو ١٥ تا برليان داشت، مال من ١٣تا... خب چه ميشه كرد...؟

ساعت ١:٠٠

نهار آوردن.از گشنگى شكمم به قار و قور افتاده بود. بر عكس صبحانه ، نهار تپل مپلى بود. البته قبلش ازمون پرسيدن چى ميخوريم. يه پرس جوجه و يه پرس كوبيده همراه با سوپ و ماست و سالاد و آبميوه... دلم ميخواست همشو بخورم ولى نتونستم. بعد از نهار كمى تو اتاق راه رفتم و نزديك يك ساعت هم خوابيدم. ساعت ٢:٣٠ از خواب بيدار شدم. تو هم بيدار شده بودى و داشتى مشتت رو ميخوردى. من فكر ميكردم يه دو ماهى طول بكشه تا همچين حركتايى ازت ببينم. فكر نميكردم روز اول از اين كارا بكنى. پيش خودم گفتم واى ... چه دختر شكمويى!!! كى اينو سيرش ميكنه؟! الهى قربونت برم... مشت خوردن جزء مهارت هاى پيش رفته حساب ميشه كههر نوزاد يك روزه اى نميتونه انجام بده. اين كارا فقط كار نى نى هاى باهوش و زرنگه آخه... شير بهت دادم. چند دقيقه اى توى تختت با چشم باز باز اطرافت رو نگاه ميكردى. ما هم صورتمون رو بهت نزديك ميكرديم كه بدونى تنها نيستى... 

خيلى زود دوباره خوابت برد. 

منم رفتم يه كمى آرايش كردم و منتظر ساعت ملاقات شدم.

ساعت ٣:٠٠

وقت ملاقات شده بود. سر ساعت مامان بزرگ و بابا بزرگ به همراه خاله جونی ها با گل و شيرينى از راه رسيدن. همه محو تماشات شده بودن و قربون صدقه اتميرفتن. تو هم بعضى وقتا تو خواب لبخند تحويلشون ميدادى و اونا رو غرق شادىميكردى. نيم ساعتى گذشته بود كه بابا و مامان بابايى هم اومدن با گل و شيرينى. اتاقمون ديگه گل بارون شد. الهى... مامان بزرگ مهربون خيلى برات ذوق ميكرد. 

اخه تو خانواده و فاميل بابايى تو اولين نوه يى ... از ذوق اشكش هم در اومد. خداييش معلوم بود از همه بيشتر دوستت داره. اونقدر خوشحال بود كه من و بابايى هم از شاديش داشتيم ذوق مرگ ميشديم. تا ساعت ٧:٠٠ كلى با هم گفتيم و خنديديم و عكس گرفتيم. دلم ميخواستهر چه زودتر بريم خونمون. دكترم هم اجازه داده بود كه مرخص بشم. 

با كمك مامانى و خاله جونى وسايلمون رو جمع كرديم و بابا محسن هم رفت كاراى ترخيص رو انجام داد.

ساعت ٩:٠٠

به سمت خونه حركت كرديم. توى راه بابايى شام خريد و اومديم خونه... چه حس غريبى... با خودم فكر ميكردم ديروز كه از اين خونه رفتيم بيرون فقط دو نفر بوديم،اما حالا يه فرشته كوچولو هم باهامون بود كه براى اولين بار داشتبه خونه ى عشق من و محسن پاميذاشت... الهى مادر قربون قدمهات بشه،شيرينى زندگيم... تو به خونمون پا گذاشتى و دنيامون رو طلايى كردى... خوشبختيمون با اومدنتكامل شده و زندگى با تو طعم نابى پيدا كرده...

اين روزها اونقدر آرومم كه هيچ طوفانى حريفم نميشه... اين آرامش رو مديون توام

هميشه عاشقتم مامان جون هميشه......

و اين قصه پايان ندارد ...

 عکسهای مربوط به روز تولد فرشته کوچولوی ما،ژوان

اولین عکسی که از ژوانم گرفته شده... ببخشید دیگه گلم، چون اورژانسی رفتم اتاق عمل فیلمبردار بیمارستان رفته بود و بابایی خودش با دستای لرزون ازت فیلم و عکس میگرفت... عزیزم رو ابرا سیر میکرد و کلا از در و دیوار بیشتر فیلم و عکس گرفته تا شما...

 

ژوان خانمی ، ساعاتی پس از تولد

 

ژوان و ددی

ژوان و مامی

 

آخخخخخخ.... اثر پای فرشته کوچولو ی من در لحظه ی تولد

 

هدیه آقای پدر به ژوان

 

هدیه ی آقای پدر به مامی ژوان

 

بادکنک هایی که با خودمون بردیم بیمارستان

یادش به خیر... خیلی دوستشون میداشتم

Avazak.ir Line7 تصاویر جداکننده متن (1)

فرشته ی من به این زندگی خوش اومدی

عاشقتم عشق من

Avazak.ir Line13 تصاویر جداکننده متن (1)

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهره مامي ژوان
10 خرداد 93 2:29
بسيار زيبا نوشتي مريم جون چه روز زيباييه روز متولد شدن نازنين مامان و بابا عزيزم اميدوارم هر روز شادتر از روز قبل باشيد... تولد يك سالگي ژواني عزيز رو هم بهت خيلي تبريك مي گم...
مامان محمدحسام
11 خرداد 93 13:37
سلام ماماني چه زيبا نوشتي من كه خوشم اومد و تا آخر خوندمش تولددددددددددددددت مبارك ژوان خوشگلم چه موهاي مشكي و پرپشتي عزيزم چه قيافه ملوسي
مریم مامان آندیا
26 مرداد 93 20:23
عزیز دلم خاطرتو خوندم و کیف کردم.دقیقه به دقیقه خاطراتتو حس کردم..وجه اشتراکمون خیلی بیشتر از این حرفا بود از هم اسم بودن و بیمارستان صارم و زایمان تو یه ماه و نوع زایمان و احساست گرفته تا بقیه چیزایی که گفتی..اشک تو چشام جمع شد یاد خودم افتادم..اون صحنه کلیشه راهرو و لامپا تو فیلما رو خیلی خوب توصیف کردی منم دقیقا همین حسو داشتم و خندم گرفته بود....خدا دختر نازتو برات نگه داره ..امیدوار سالیان سال سایه خودت و باباش بالاسر دختر گلت باشه و تنتون سالم باشه
رویا
12 شهریور 93 3:48
سلام. خانوم شما بالاخره طبیعی زاییدی یا سزارین؟ هم به شکمت فشار میدادن چن نفری هم برشش داده بودن؟