ژوان جانژوان جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

هـــــــــــدیه ای از آسمــــــــــــون

روزی که تو اومدی عزیزم

1392/3/13 19:34
نویسنده : mom & dad
461 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم

نمیدونم که چجوری باید خاطره ی این روز رو برات تعریف کنم . اونقدر همه چیز زیبا بود که حتی خودمم باورم نمیشد!!!

تو اومدی مامانی

تو اومدی

بیشتر از ده روز بود که من و بابا محسن بی صبرانه و در آماده باش کامل منتظر اومدنت بودیم اما تو همچین تو دل مامانی جا خوش کرده بودی که انگار حالا حالاها خیال اومدن نداشتی!

وای خدای من ... چه انتظار شیرینی بود

 و اما شنبه... 4/ خرداد / 92

....

همه چیز مثل یه خواب بود...

از خداحافظی غریبانه ی من و خاله جونی پشت در اتاق عمل تا حضور بابا محسن بالای سرم در حالی که گان پوشیده بود و دستاش از استرس میلرزید...

از حس غریبی که روی تخت جراحی داشتم تا لحظه ای که صدای گریه ی قشنگت توی اتاق عمل پیچید...

از عشقی که تو چشمای بابایی برق میزد تا بوسه های گرمش روی گونه هام...

همش مثل یه خواب بود

اما لحظه ای که گونه های نازت رو به صورتم چسبوندن و گرمای تنت که تا عمق وجودم رو گرم کرد و من هنوز هم اون حرارت رو تو قلبم حس میکنم... نه انگار دیگه خواب نبودم

وای.. خدای من

توی اون لحظه بود که من نهایت عشق رو احساس کردم و انگار در های بهشت به روم باز شد...

هیههههههه... تو همین لحظه بود که دیدم بابا محسن با چشمای خیس اشک داره به من که دارم تو رو بوسه بارون میکنم نگاه میکنه و دوربین تو دستش خاموشه!!!! چقدر غصه خوردم که تصویر این لحظه ی ناب ثبت نشد اما مهم نیست چون احساس اون لحظه برام هیچ وقت خاطره نمیشه...

چی بگم از اولین شب با هم بودنمون

چه شب با عشقی بود... بابایی برامون اتاق VIP گرفته  بود که خودش هم بتونه پیشمون بمونه... با اینکه تا صبح به صورت ملیحت چشم دوخته بودیم و حتی به سختی میتونستیم پلک بزنیم بازم باورمون نمیشد که تو اومدی...

چند دقیقه یه بار به چشمای هم نگاه میکردیم و از هم میپرسیدیم که این لحظه رویا نیست؟؟؟!!! و دوباره خیره میشدیم به صورت نازت و این داستان تا صبح ادامه داشت 

دختر نازم... بدون که اومدنت بهترین اتفاق زندگی من و بابا محسن بود

خدایا شکرت

برای این همه زیبایی که به زندگی من و همسرم بخشیدی ممنونم

نازنینم... قدم های کوچولوت روی چشمم

به دنیا خوش اومدی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

درسا کوچولو و مامان
13 خرداد 92 23:01
چقدر خوب که بابایی هم کنارتون بوده مامانی عکس از دخملی یادت نره.
مــآمــآنــے
17 خرداد 92 18:37
ای جونم چه نازه ماشالله ش باشه خدا برات حفظش کنه
سمیه
19 خرداد 92 14:08
واااااای عزیزم مبارک باشه نمی دونستم زایمان کردی به سلامتی ایشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه خیلی خوشحال شدم
نازنین(مامان پارمین)
19 خرداد 92 23:21
ای جووووووووووووووووووووووووووووووووونم جیگر طلا .قدم نو رسیده مبارک انشالله زیر سایه پدر مادر بزرگ بشه چند روز بود تو فکرت بودم ببینم زایمان کردی یا نه .به سلامتی دیدم فارغ شدی از این روزهای شیرین با همه سختی هاش تا جایی که میتونی لذت ببر و تمام فکر و ذهنت رو بذار برا نی نی و همسرت و خودت عزیزم