ژوان جانژوان جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

هـــــــــــدیه ای از آسمــــــــــــون

یک سالی که گذشت...

1393/6/13 9:25
نویسنده : mom & dad
638 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک قشنگم سلام

بعد از کلی تاخیر اومدم که برات از این نیم سالی که گذشت بنویسم... دیر اومدم چون به لطف شما و در اثر مشت جانانه ای که به لب تاپ مبارک حواله کردی هارد لب تاپ رو هم مرخص کردی (مشابه همین بلا هم وقتی هشت ماهه بودی سر هارد اکسترنالمون نازل شد)ودر حال حاضر هر چی عکس و فیلم و خاطره داشتیم قابل دسترس نیست. امروز و فردا کردم که با عکس بیام ولی ... نشد.

خب... بگذریم...حالا که اینجام...

الان که دارم برات مینویسم تو فرشته کوچولوی نازم 22ماهه هستی...

یه روزی وقتی به یک ساله شدنت فکر میکردم به نظرم خیلی دور میومد ولی الان میبینم که دو-سه ماه دیگه وارد دومین سال زندگیت میشی...!!!

مامانی نمی فهمم... تو کی اینقدر بزرگ شدی؟!

برای من که اونقدر زود گذشت که اون اندازه  ای که دلم میخواست لذتش رو نبردم و سیر نشدم اما امیدوارم تو از این لحظات بی آلایشت نهایت لذت رو ببری و شاد شاد شاد شاد باشی

مامانی اون قدر غیبتم طولانی شده که نمیدونم اتفاقات مهم این چند ماه چی بوده که الان بخوام برات بنویسم به خاطر همین خلاصه برات مینویسم که از همون اولین روزهای بعد از تولد یک سالگیت دیگه قدم های کوچولوت به استواری رسید و  یواش یواش همه ی قله های بلند زندگیت رو (منظورم میز و مبل و در و دیوار و ایناست...!  ) دونه دونه فتح کردی

از اتفاقات مهم اون روزا همین راه افتادنت بود که به شادباش این اتفاق دوست داشتنی برات جشن قدم گرفتیم.

تازه چون با داداشی ارش تقریبا با هم راه افتادید یه جشن دو نفره براتون گرفتیم که خدا رو شکر همه چی خیلی خوب بود و کلی هم خوش گذشت...

حیف که عکسای اون شب هم تو هارد لپ تاب بود و ....

این چند تا عکس رو از تو گوشی خاله جونی پیدا کردم ... فقط همینا...

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

کیک جشن قدمت رو هم خودم پختم و با فوندانت روکش کردم و با کمک خاله جونی تزیین کردیم.

منکه خیلی دوسش داشتم

2946514js2mifabjt

وااااااای... چه کوکی های خوشگلی درست کرده بودم... حیف که عکساشو نداریم...

1094446q2cw6fsg2o

از شیرین زبونی هات که هر چی بگم کم گفتم

از شروع 14 ماهگی کاملا منظورت رو بهمون میفهموندی و تقریبا نزدیک به 100 کلمه توی دایره واژگانت داشتی که همه رو دونه دونه برات نوشتم و میخوام ازشون یه کتابچه درست کنم با عنوان "اولین فرهنگ لغت من"

به نظرم خیلی جالب میشه که وقتی بزرگ شدی بدونی که چه کلمه ای رو چه مدلی تلفظ میکردی..

من که برام خیلی جالبه چون یه اهنگ خاصی تو حرف زدنت هست و در کل به نظر من حرف زدنت در نوع خودش منحصر به فرده...

غیر از کلماتی که مفهومشون رو میفهمیدی  و درست ازشون استفاده میکردی  یه زبون نا شناخته  مخصوص خودت هم دارشتی که گاهی شروع میکردی به حرف زدن به اون زبون که خوب متاسفانه subtitlle اش هنوز تو بازار نیومده  بود و ما خیلی متوجه نمیشدیم چی میگی ولی هر وقت که به این زبون صحبت میکردی من جوابت رو میدادم و با جملاتی مثل "خب....!!!!؟" ، "بعدش چی شد؟" ، " چه جالب.." و ... باهات هم صحبت میشم که این باعث میشد با هیجان بیشتری تعریف کنی

دیگه جونم برات بگه که تقریبا هر هفته یه دندون جدید در میاوردی... 

یه کمی اذیت شدی و این پروسه باعث شده بود که خوب وزن نگیری ولی خدا رو شکر الان 17-18 تا مروارید سالم و خوشگل داری..

یه چیزدیگه اینکه پرنسس کوچولوی من از همون اولین روزهای یک سالگی روزی دو بار روی لگن میشینه و دیگه یواش یواش داره به یه خانم به تمام معنا تبدیل میشه...

البته قرار نیست تا قبل از دو سالگی از پوشک بگیرمت (چون ممکنه اضطراب بگیری خدایی نکرده )... فقط به خاطر آشنایی با محیط برات لگن گرفتم که خب فکر هم نمیکردم این مرحله رو به این راحتی یاد بگیری...

روز اول وقتی که از خواب بیدار شده بودی بردمت دستشویی و با خوندن یه شعر و گذروندن کمی وقت خودت کارت رو انجام دادی... منم کلی تشویقت کردم و هورا کشیدم برات و این باعث شد بفهمی که این کارت چقدر منو خوشحال میکنه...

خلاصه که الان برای جدا شدن از پوشک تقریبا آماده ای که ایشالا بعد از عید وارد عمل میشیم...

وای مامانی... چقدر بزرگ و خانوم شدی هزار ماشالا...

پارسال این موقع ها مثل یه عروسک کوچولو تو بغلم بودی

الهی که من فدات بشم عروسک قشنگم

این روزها اونقدر از بودن کنار تو شادم که مثل هر مادر دیگه ای وصف احساسم برام خیلی مشکله...

با هر حرکت و رفتار جدیدی که ازت می بینم قند توی دلم آب میشه... یه جوری ذوق میکنم که دلم میخواد تو بغلم بگیرم و اونقدر بچلونمت تا گریه ات در بیاد!!!!!!(این از اون حرفا بودا.......!!!!) ولی نمیشه که ... مجبورم با چند تا ماچ آبدار خودمو راضی کنم...

تو هم که اونقدر شیرین زبون شدی و یه کارایی میکنی که آدم به سختی می تونه جلوی خودش رو بگیره...

آهان... با هم توی کارگاه مادر و کودک خانه ی کودک اردیبهشت ثبت نام کردیم... الان تقریبا شش ماهه که با هم توی این کارگاه شرکت میکنیم. خیلی خوشحالی و فضای کلاس ها و مربی ها و دوستات و خلاصه همه چی رو دوست داری... منم از این بابت خیلی خوشحالم... خیلی بهمون خوش میگذره

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

دیگه این که جونم برات بگه ... عااااااااشششششششقققققققق نقاشی کشیدن هستی... خییییلللللییییییی زیییییاااااد....

هرجا...هر وقت... توی هر شرایطی از نقاشی کشیدن استقبال میکنی

منم همه ی نقاشی هات رو برات نگه داشتم... عاشقشونم... واقعا نقاشی هات قشنگه...

همه انتظار دارن بزرگ شدی یه نقاش بزرگ بشی... کسی چه میدونه... شایدم از خاله مصی استعداد نقاشی رو به ارث برده باشی و یه روزی یه هنرمند بزرگ بشی... امیدوارم...

اینم عکس چند تا از نقاشی هات:

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

مامانی... دیگه یه جورایی میشه گفت کاملا داری باهامون حرف میزنی... همه چی میگی ... با جمله های چهار-پنج کلمه ای خیلی راحت با همه ارتباط میگیری و در مورد همه چی نظر میدی...

عاشق حرف زدنتم...

عاشقتم وقتی بهم میگی:"دوست دارم"

عاشقتم وقتی منو مامان،مریمی،قشنگم یا مامان جون صدا میکنی...

عاشقتم وقتی میگی:"بابایی اومد" ، " محسن دم دره"

"سلام بابایی" ، "صبح به خیر" ، "شب به خیر" ، " i bi youیعنی همون  see you" ، "good night" ، "i  love you" 

عاشقتم وقتی میگی:"نقاشی بکیشم" ، " غدا بخوریم" ، "دشویی کنم" ،" تولدت مگودک" ، " فیم تماشا کنیم"

وقتی میگی:" بییم مدسه مهشاد" 

 وقتی میگی:"بابایی درس بخونه"

وااااای.....وای از وقتی که برام شعر میخونی...

تقریبا هرچی شعر برات خوندم رو  حفظ کردی...

هم حافظت خیلی خوبه هم به طور دقیق قافیه ها رو میشناسی... خب اینکه چیز عجیبی نیست... بالاخره شما دختر "مریم شفیعی" هستی... الکی که نیست...

مامانی حرف اندازه ی کل هشت- نه ماه دارم اما فکر میکنم فعلا همین قدر بسه

بقه اش باشه برای پست بعدی

در ادامه عکسهایی داریم از  ژوان در سالی که گذشت:

ای جااااااااااان...لباشوووووووو...

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

2946514js2mifabjt

سرگرمی مورد علاقه ی ژوان

الکی...مثلا داره کتاب میخونه!

2946514js2mifabjt

همدان...ارتفاعات گنجنامه

دخترم عاشق برف بازی شده بود... وااااای که چه ذوقی داشت

2946514js2mifabjt

اینم یه مدلشه دیگه...

2946514js2mifabjt

تو خواب انگــــار طرحی از گـــل و مهتـــاب و لبخندی

شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندی

2946514js2mifabjt

شیرینی زندگیم

فرشته کوچولوی من

عاشق با تو بودنم

مامان جووووووووون

پسندها (1)

نظرات (1)

مامی مینا
22 فروردین 94 23:45
کیک بی نظییییییر شده همه چی عالی بود..دستت درد نکنه