یه اتفاق خوب...
سلام عزیز جونم...
خوبی گل دخترم...آخ الهی من قربونت بشم قشنگم که این روزا با تکونای کوچولوت وجودمو غرق شادی میکنی...
اگه بدونی امروز چی شده...بعد از یه مدت طولانی روی ماهتو دیدم نفسم...
بعد از کلی تحقیق راجع به دکتر و بیمارستان امروز بالاخره به بیمارستان صارم و خانم دکتر مصدق مراجعه کردم...قراره از این به بعد ایشون دکتر ما باشه...
خانم دکتر هم دستش درد نکنه ، وقتی گفتم خیلی وقته عزیز دلم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده گفت همین الان برو یه سونوی سه بعدی بده...
چه خوب
به سونوگرافی مراجعه کردم و بعد از خوردن یه آبمیوه ی خوشمزه رفتم داخل...
عزیزم نمیدونی چقدر ذوق دارم. چه روز قشنگی بود
اونقدر از خودت اداهای قشنگ در آوردی که من و بابایی داشتیم از شادی خفه میشدیم
دستت رو بالا ی سرت برده بودی و هی تکون میدادی... انگار میخواستی بگی
آهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاااااااااااای
من اینجـــــــــــــــــــــــــــاااااااااااااام
مامانـــــــــــــــــــــی
بابایـــــــــــــــــــــــی
منو ببینیـــد
خیلی جالب بود
حتی آقای دکتر و منشی هاشون هم کلی خندیدن از دستت. دکتر میگفت داره شعار میده انگار میخواد واسه 22 بهمن آماده شه!
الهی شکر...دکتر بعد از یه چکاپ کامل گفت که نی نی ناز ما سالم و سلامته...
در ضمن جنسیتت هم تایید شد عزیزکم...
دکتر با اطمینان بهمون گفت نی نی جون دختره
آخ جـــــــــــــــــــــــــون
من که میدونستم ولی خوب...
از فردا قراره برای اومدنت خونه تکونی کنیم و دیگه خریدات رو کامل کنیم.
بی صبرانه منتظر اومدنتم مامی